داستانهای کوتاه و آموزنده انگلیسی با ترجمه فارسی
خواندن داستانهای کوتاه انگلیسی ، ذهن شما را بر روی یک دنیای خارق العاده باز می کند و شما را به سطح جدیدی از یادگیری زبان انگلیسی می
رساند . یادگیری زبان انگلیسی از این راه شاید روش آهسته ای به نظر برسد ،
اما بسیار موثر است . خواندن داستانهای کوتاه انگلیسی در دراز مدت باعث می
شود که سریع تر از هر راهی که فکرش را می کنید به شیوایی در زبان انگلیسی
برسید . من کاملا باور دارم که داستان تنها برای زبان مادری نیست بلکه از
آن می توان به نحو مطلوبی برای یادگیری زبان انگلیسی نیز استفاده کرد .
همان گونه که پدران و مادران ما مفاهیم زندگی را در قالب داستان برای ما
بیان کردند ، داستان انگلیسی نیز می تواند مفاهیم را به شیوه خاطره انگیزی
به زبان آموز منتقل کند .
( 1 )
The butterfly & the cocoon
A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of
the butterfly to get out of that small crack of cocoon
Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying
The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came
out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled
The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to
protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the
ground for the rest of her life, for she could never fly
The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle
for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable
her to fly afterward
Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to
live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not
fly
پروانه و پیله کرم ابریشم
شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظاهر شد.مردی ساعتها به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد.
پروانه دست از تلاش برداشت.به نظرمی رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد.
او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند.با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد.پروانه به راحتی از پیله خارج شد....
اما
بدنش کوچک و بالهایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود و
انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بالهایش را باز کند.اما اینطور نشد.
در حقیقت پروانه مجبور بود بقیه عمرش را روی زمین بخزد و نمی توانست پرواز کند.
مرد مهربان پی نبرده بود که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود اورده.
به اینصورت که مایع خاصی از بدنش ترشح میشود و او را قادر به پرواز میسازد.
بعضی
اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام بدهیم.اگر خدا اسودگی را
بدون سختی برای ما مهیا کرده بود در اینصورت فلج شده و نمیتوانستیم نیرومند
باشیم و پرواز کنیم.
( 2 )
The purpose of life
A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse
and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has
covered
Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as
much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as
possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area
as possible
Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying
.
Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am
dying and I only need a very small area to bury myself
The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make
more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to
appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love
One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we
cannot turn back time for what we have missed
Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about
work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life
Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want
to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always
let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose
of
Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of
meaning. Which kind of definition would you choose? Which kind of
happiness would satisfy your high-flyer soul
هدف زندگی
سالها
پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت:مقدار سرزمینهایی که بتواند با اسبش
طی کند را به او خواهد بخشید.همانطور که انتظار میرفت سوارکار به سرعت برای
طی کردن هر چه بیشتر سر زمینها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن
کرد.
با شلاق زدن به اسبش با اخرین سرعت می
تاخت و می تاخت.حتی وقتی گرسنه و خسته بود از توقف نمی ایستاد چون میخواست
تا جایی که امکان داشت سرزمینهای بیشتری را طی کند.وقتی مناطق قابل توجهی
را طی کرده بود به نقطه ای رسید.خسته بود و داشت می مرد.از خودش پرسید: چرا
خودم را مجبور
کردم که سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را بدست بیاورم؟ در حالی که در حال مردن هستم و یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.
داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است.برای بدست اوردن ثروت...قدرت و شهرت سخت تلاش میکنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد غفلت میکنیم تا با زیباها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.
وقتی به گذشته نگاه میکنیم متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمیتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.
زندگی
تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست...بلکه
کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیباییها و لذتهای زندگی بهره
مند شد و استفاده کرد.زندگی تعادلی است بین کار و تفریح...خانواده و اوقات
شخصی.بایستی تصمیم بگیری چطور زندگیت را متعادل
کنی.اولویت هایت را
تعریف کن و بدان که چطور میتوانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه
بده بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه ونیت باشد.شادی معنا و هدف زندگی
است.هدف اصلی وجود انسان.اما شادی معناهای متعددی دارد. چه نوع شادی را شما
انتخاب میکنید؟چه نوع شادی روح بلند
پروازتان را ارضا خواهد کرد؟
( 3 )
How good we are
A
little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled
it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could
reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.
The
store-owner observed and listened to the conversation: The
boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The
woman replied, "I already have someone to cut my lawn." "Lady, I will
cut your lawn for
half the price of the person who cuts your lawn
now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with
the person who was presently cutting her lawn. The little boy found
more perseverance and
offered, "Lady, I'll even sweep your curb
and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all
of Palm beach, Florida." Again the woman answered in the negative. With a
smile on his face, the little boy
replaced the receiver. The
store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like
to offer you a job." The little boy replied, "No thanks, I
was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to
چقدر شایسته ایم؟
پسر
کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی
کارتن رفت تادستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت
رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،"
خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن
چمن ها را به من بسپارید؟" زن
پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من
این کار را نصف قیمتی که اومی گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که
ازکار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم،
من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم
برایتان جارو میکنم، در این
صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهرخواهید داشت." مجددا زن پاسخش
منفی بود". پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی راگذاشت. مسئول
داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از
رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه
روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم
کاری بهت بدم" پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می
سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این
خانوم کار می کنه".
( 4 )
Gifts for Mother
Four
brothers left home for college, and they became successful doctors and
lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having
dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to
their elderly mother, who lived far away in another city
The
first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a
hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I
had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth
said,
“Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know
she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this
monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It
took
20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year
for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name
the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers
were impressed
After
the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton,
the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to
clean the whole house. Thanks anyway
Dear
Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold
50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m
nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the
same
Dear Marvin, I am too old to travel.
I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes
… and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good
Thanks.
Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a
little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you
هدایایی برای مادر
چهار
برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی
شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد
هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می
کرد ،صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی
گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت :
من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی
گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست
داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب
ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و
میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی
بینه. من ،
راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ
بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من
ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم.
مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و
طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس
از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه
ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم
تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من
تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده
ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا
ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
ماروین
عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو
دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه
احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
( 5 )
Englishslang
The
man whispered, “God, speak to me” and a meadowlark sang .But, the man
did not hear. So the man yelled, “God, speak to me” and the thunder
rolled across the sky .But, the man did not listen. The man looked
around
and said, “God let me see you.” And a star shone brightly .But the man
did not see. And, the man shouted, “God show me a miracle.” And, a life
was born .But, the man did not notice. So, the man cried out in
despair,
“Touch me God, and let me know you are here.” Whereupon, God reached
down and touched the man .But, the man brushed the butterfly away … and
walked on
Translate
مردی
گفت: خدایا با من حرف بزن.و پرنده ای شروع به آواز خواندن کرد ولی مرد
متوجه نشد،مرد فریاد زد خدایا بامن حرف بزن و رعد وبرقی در آسمان به صدا در
آمد ولی مرد نفهمید. مرد به اطراف نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار ببینمت و
ستاره ای پرسو درخشید. مرد متوجه نشد . سپس مرد فریاد زد خدایا
به
من معجزه ای نشان بده وزندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.مرد با ناامیدی گریه
کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن، و بگذار بدانم که اینجایی. در نتیجه خدا
پایین آمد و مرد را لمس کرد ولی مرد پروانه را با دستانش از خود دور کرد و
رفت.